بسم الله الرحمن الرحیم
خلاصه زندگی نامه و خاطرات سرلشکر شهید حجت الاسلام مصطفی ردانی پور
1.اجازه:
از آرزو های قلبی من بود! اینکه بتوانم برای آقا مصطفی کاری انجام دهم. احساس می کردم حق مطلب درباره این سردار بزرگ ادا نشده.
وقتی برای یک فرمانده دفاع مقدس بیش از سی عنوان کتاب منتشر می شود، فیلم ساخته می شود، برنامه تلوزیونی در سالگرد او پخش می شود و... پس چرا آقا مصطفی این قدر غریب است!
این صحبت ها را به برادر ایشان گفتم؛ او که خودش زمانی فرمانده یکی از گردان های لشکر بود ایشان هم حرف های مرا تایید کرد.
بعد با همان لحن آرام و متین ادامه داد: مصطفی عاشق گمنامی بود. حتی از اینکه به عنوان یک فرمانده مطرح شود بیزار بود. فرماندهی را فقط به عنوان ادای تکلیف می دانست.
بعد این صحبت ها گفتم: آمده ام از شما اجازه بگیرم اگر اجازه بدهید برای این شهید کاری انجام دهم.
حاج علی آقا نگاهی کرد به من کرد و گفت: چرا از من اجازه می گیری؟ برو از خود شهید اجازه بگیر، هر وقت اجازه گرفتی ما در خدمتیم!
وقتی از خانه شهید ردانی پور بیرون آمدم حس کردم آن ها علاقه ایی به این کار ندارند، با اینکه خیلی علاقه مند به این کار بودم ولی دلسرد شدم و به تهران برگشتم.
آن شب خوابی دیدم، در کنار یک جاده خاکی، حال و هوای جنگ را داشت یک نفر که در جمعیت بود و نورانیت عجیبی داشت آمد و دست مرا گرفت. او را کامل شناختم او مصطفی ردانی پور بود. دقایقی مشغول صحبت بودیم. آخرین مطلبی که گفت این بود که او را در اصفهان ترور کرده اند ولی موفق هم نبودند من هم با تعجب به صحبت هایش گوش می کردم.
یک باره از خواب پریدم. غروب جمعه زنگ زدم به برادر شهید و ماجرا را برای او تعریف کردم. ایشان هم گفت: اجازه را گرفتی!
بعد هم برای آخر هفته قرار گذاشتیم تا بقیه خاطرات را جمع آوری کنیم. خدا را شکر کردم و برای آخر هفته راهی اصفهان شدیم.
2.مرگ:
مصطفی را خیلی دوست داشتم. برای من همبازی شده بود. تازه چهار دست و پا راه افتاده بود و بریده بریده حرف می زد، روز به روز هم شیرین تر و تو دل برو تر می شد تا اینکه اتفاق بدی افتاد!
شدیدا تب کرد. چند روزی بود که تب او پایین نمی آمد. دکتر هم رفتیم و دارو داد. اما فایده نداشت. وضعیت بهداشت و درمان مثل حالا نبود. ساعت به ساعت حالش بدتر می شد. هیچ کاری هم از دست ما بر نمی آمد. یکی از فرزندان مادرم قبلا به همین صورت از دنیا رفته بود برای همین خیلی می ترسیدیم.
کم کم نفس های او به شمار افتاد و تشنج کرد، هر لحظه داغ تر می شد. ساعاتی بعد مصطفی جان به جان آفرین تسلیم کرد. برادر دوست داشتنی من در سن یک سالگی از دنیا رفت! برای اینکه مادر را آرام کنیم مادر بزرگم جنازه مصطفی را لای پارچه پیچید و کنار حیاط گذاشت. و به من گفت: فردا که پدرت از روستا برگشت دفنش کنید!
صبح روز بعد، پدرم هنوز از روستا نیومده بود که صدای مرشد آمد. مادرم مرا صدا و گفت: این پدب را بده مرشد.
رفتم دم در. دیدم مرشد پشت درب خانه ما ایستاده. پول را که به او دادم بی مقدمه گفت: برو بچه را شیر بده!! چند باری این جمله را تکرار کرد و رفت.
مادربزرگ با ناباوری جنازه بچه که حالا سرد شده بود از گوشه حیاط برداشت و او را زیر سینه قرار داد. اما هیچ اثری از حیاط در مصطفی نبود.
حال روحی همه ما به هم ریخته بود. خواستم از اتاق بروم بیرون که یک دفعه
مادر فریاد زد: مصطفی، مصطفی، بچه زنده است!!
بچه آرام آرام داشت شیر میخورد نه اثری از تب هست نه مریضی! خدا عمر دوباره به برادرم داده بود!
3. دعای کمیل:
از برنامه های ثابت او در شب های جمعه دعای کمیل بود. آن هم با حالتی عرفانی.
مصطفی وقتی مشغول دعا می شد دیگر در این دنیا نبود. او دعا را نمی خواند، بلکه با تمام وجود آن عبارت ها را حس می کرد.
عجیب ترین و معنوی ترین دعای کمیل او در شب سی ام بهمن سال 1360 بود.
روز بعد از آن عملیات چزابه آغاز می شد. مشخص نبود تا ساعاتی بعد چه کسانی مسافر ملکوت می شوند.
معلوم است کسانی که خدای خود را با مفاهیم بلند این دعا می خوانند چه غوغایی می کنند. طی دعا مصطفی چندین بار غش کرد و از حال رفت.
در آن شرایط جبهه ها و فشار های کمرشکن داخلی و خارجی تنها چیزی که امکان داشت مشکلات را حل کند همین ارتباط با خدا بود.
آن شب در مجلس دعای او دو هزار نفر حضور داشتند که نیمی از آنها دو روز بعد در ملکوت آسمان ها مهمان خدا بودند.
بخشی از خاطرات و زندگی نامه شهید مصطفی ردانی پور از زبان برادر و جمعی از دوستان شهید (1)
یاحق