مربی نوشت
شنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۸، ۰۷:۳۰ ب.ظ
بسم الله الرحمن الرحیم
کمکم کن...قسمت اول...
آن که به زمین آمد شبیه به انسان بود؛ نه فرشته؛ شاید هم شبه بود؛ شاید هم موجود دیگری بود ! هرچه بود رفتن آن مرد را با حسرتی آمیخته با خشم نگاه میکرد. رو به آسمان کرد و به تماشای نورهایی که در آسمان بالا و بالاتر می رفتند، ایستاد. از دیدن آنها سیر نمیشد و به حالشان غبطه میخورد. یادش آمد، کمی پیش ، با چه شوقی با آنها همراه شده و به آسمان پرکشیده بود.
حالا جا ماندن آز آن کاروان نورانی برایش خیلی دلگیر و سنگین بود. چقدر دلش هوای پریدن داشت به آن سوی ابر ها وهمراهی با فرشته های زیبا..
چقدر خجالت کشیده بود وقتی که به او و خیلی های دیگر اجازه رفتن نداده بودند. چقدر دلش گرفته بود. چقدر خواهش کرده بوداز دربان ها که اجازه بدهند کمی بالاتر برود؛ ولی آنها با مهربانی غم باری گفتند: اجازه نداریم. فقط به او دلداری داده بودند و گفته بودند :«تقصیر تو نیست. صاحبت بی خیال و بی قید است و تا وقتی کارش را درست انجام ندهد؛ تو نمیتوانی بالا بروی.
فکر میکنید که جریان چیه...؟