بسم الله الرحمن الرحیم
بچه هرچه که باشد با هر خصلتی و با هر ویژگیی؛ حتی اگر دشمن جانت هم شد، وقتی حرف مرگش به میان بیاید ذره ذره تورا میکشد...
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
تا به حال در داستان های اساطیر از شیشه ی عمر چیزی شنیده ای؟ اگراز آن کم شود، عمرت کم شده، اگر از دستت بیافتد و بشکند، جان از دست میدهی و اگر تمام شود ، تو هستی که تمام شده ای...
درون پیاده روی شلوغ در میان ازدحام ها و رفت و آمد ها ایستاده، آدم ها هرکدام از کنارش رد می شوند، سردرگم است، نمی داند چه می کند. به هر کسی نگاه می کند بر ابهام و پرسش هایش افزوده می شود.
پشت سر مردی که مشغول شمردن دلار هایش است و انگار از زمین و زمان جدا شده، دوستش را می بیند با لبخندی مضحک بر لب، چشمانی سرخ ، و گوشی موبایل در دست. دوستش با اشاره چشمی او را به سمت خودش میخواند، قدمی برداشت ، لبخند مضحکانه در حال سرایت بود، ناگهان ضربان قلبش بالا می رود، دهانش خشک شده و چشمان گرد شده اش روی شیشه ای که در دستش بود قفل شد...
آن چیزی که درون شیشه بود، از کمی قبل تر، کمی کمتر شده است، که آن موقع هم که نگاهش کرده بود فهمیده بود از کمی قبل تر کمی کمتر شده است ، آن وقتی که کمتر از کمی قبل تر ....
نفس به سختی راه را به سمت شش هایش پیدا می کند، به شیشه های در دست عابران خیره خیره نگاه می کند، پیرزنی که رد شد، چیز زیادی ته شیشه اش نیست، اما راضی است ، شاید به گونی روی دوشش مربوط است!
نگاهش از دور به معلمش می افتد که دوان دوان دارد نزدیک می شود، شیشه را گردنش انداخته تا دست هایش آزاد شوند. تند تند دارد گونی اش را پر و پرتر می کند... پر یعنی آکنده، انباشته، جعودت، سرشار، لبالب، لبریز، مالامال... لبخندی زد. راضی به نظر نمی رسید به همان سرعتی که نزدیک شده بود داشت دور میشد. کیسه معلم را که خوب ورانداز کرد، دید پر پر است و هی پرتر می شود، پر به هریک از ساقههای توخالی با کرکهای نازکی روی آن که پوشش تن پرندگان و وسیلۀ پرواز آنها میباشد می گویند... به دقت که کیسه را ور انداز می کند، سوراخی به بزرگی یک کف دست کشف می کند. سوراخی به شدت گرسنه که هرچه در کیسه ریخته شده را بلعیده است. قصد سیر شدن هم ندارد... بیچاره آقای معلم...
دوباره شیشه اش را می بیند، کمتر از قبل شده است،قبلی که خودش کمتر از قبلش بود، قبلی که ...
قلبش دارد از سینه بیرون می زند، می خواهد فریاد بزند. تاب این فشار و سرعت طبش را ندارد. می خواهد بی ایستد! نفسی تازه کند و دوباره شروع کند...
لبخندی مضحک جلوی چشمانش ظاهر می شود، آشناست، دماغ به دماغ او ایستاده و با آن چشمان سرخش نگاهش می کند، با همان لبخند مضحک ، گوشیی در دست و شیشه ی عمری ....!
.
.
.
شیشه عمر دوستش نگاهش را به خودش منگنه کرده، زبانش انگار مهر و موم شده و از دهانش صدای جز اصواتی نامفهوم خارج نمی شود. هیچ چیز ته شیشه دوست بجز چند قطره نمانده است، سرش را که بالا می اورد به چشمان سرخش نگاه میکند، ایندفعه لبخند مضحکانه بیشتر آزارش میدهد. با چشم به دنبال کیسه او میگردد، کیسه اش نیست، کاش می دانست که دوستش چند روز پیش که داشته با گوشی اش آخرین مرحله را رد میکرده، همان کیسه ی خالی را هم جا گذاشته، لبخند مضحک هنوز گوشه لبش هست.... تکانش می دهد، با اون صحبت می کند ، دعوا میکند ، هرچه می کند نمی شود که نمی شود ... با همان لبخند مضحکانه جند قدم جلو می رود، قطرات آخر شیشه هم ناپدید شده اند....ناگهان از حرکت میاستد و ، دیگر تکان نمیخورد ...
این چند لحظه ای که مشغول بیدار کردن دوستش بود، احساس سنگینی در پشتش کرده بود، الان متوجه کیسه اش شده که سنگین تر شده... راه را یافته...
مسیر را پیدا کرده... مسیر را پیدا کرده است انگار، ثانیه به ثانیه ، پیز های جدیدی برای پر کردن کیسه اش پیدا میکند و حتی لحظه ای بی دلیل نمی ایستد... اصلا حس حس باخت ندارد... دوست دارد خدا از او راضی باشد... عجب عمر با برکتی می شود....
پ.ن : روح دوستش شاد... خدا اورا ببخشد...
بسم الله الرحمن الرحیم اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
محبت زیادم به یکی از برادرهام بهانه ای شد تا کمی فکر کنم...
بسم الله الرحمن الرحیم
در مورد کتابی میخوام بنویسم، بدون ذکر نام آن. چراکه حتی از بردن نام آن نیز کراهت دارم!
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
وَمَا أُبَرِّئُ نَفْسِی ۚ إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلَّا مَا رَحِمَ رَبِّی ۚ إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَحِیمٌ
گندم ز گندم بروید، جو ز جو...
چقدر حرف نزدنی در دل دارم .... سخت است...
برخوردد ، شب آخر ، حرمت ، غل ، سبقونا بالایمان ، دل خوری ، احسان ، غیر احسان ، مو ، شهوت ، اصراف ، وظیفه ، نوه و ....
بماند بقیه اش....
بسم الله الرحمن الرحیم اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
متنی قبلا نوشته بودم به نام التماس درخت! از بچگی همین گونه بودم، در حیات خانه پدر بزرگ از درخت چاقاله بادام که پایین می آمدم باید بالای درخت سیب شکری پیدایم میکردی، و اگر انجا نبودم یقینا داشتم از درخت آلویی که هیچوقت میوه هایش عمرشان به رسیدن نمیرسید و تلخ خورده میشدند، جدایم می کردی...
از دانه بودنم چیز زیادی به خاطر ندارم، جز خاطرات منقول از مادرم، که اکثرا بوی بی پولی و تنهایی و دعوای با مادر شوهر میداد... جوانه زدنم که هر روزش در خاکی بود و تا میخواستم در آن محل ریشه محکم کنم، این نازک گیاه از وطنش جدا میگردید و به موطنی جدید پیوند میخورد.
آفتاب مسجد که به من خورد و خودم را در میان نور آن دیدم، دیگر جابه جایی ها نتواست عوضم کند، وطن واقعی و زمین حاصلخیز را که یافته بودم در هر جایی مسجدم را رها نمیکردم، ساقه ای تنها در بیابان نمیتواند در امان بماند....
چگونه در مسجد و پایه درس قرآن ماندم را نمیتوان توضیح دهم، آخر جنس من با اینجا متفاوت بود...اما حالا درخت شده ام درختی جوان، گرچه شاخه هایم یکی در میان خشکیده و بدون ثمر است، گرچه در کوران مبارزه با آفات ، تن آرده شده ام اما به حمدالله هنوز شکست نخورده ام...
درخت بودن را دوست دارم ، درخت بودن را ... درخت ثمر دارد... درخت سایه دارد .... درخت نشاط با خود به همراه دارد... درخت ریشه دارد .... برکت دارد ... درخت بودن را دوست دارم .... خدایا درخت وجودی مرا از خباثت دور بگردان....
بسم الله الرحمن الرحیم
نفس
نفس چیست حداقل من نمیدانم، شاید در تعریف بدانم اما ماهیت آن را قطعاً نمی دانم. قدرتش را هم نمیدانم، گاهی ضعیف است گاهی قوی است. او قوی تر می شود یا ایمان من ضعیف تر نمی دانم اما گاهی در نبرد با او در می مانم، دروغ میگویم، غیبت می کنم، غضب می کنم، و... توانایی هایش را هم نمیدانم.
گاهی بدون آنکه بفهمم مرا از راه خارج میکند. گاهی حتی زمانی که میدانم و حواسم هست که این راه بی راهه است، به دل آن میزنم، از مسیر اصلی طغیان می کنم.
نفس چیست که خدا حتی به پیامبرش هم هشدار می دهد( و لا تمنن) (و الرجزفاهجر)
خدا به پیامبرش هم میگوید مراقب نفست باش که اگر گوش شنوا داشته باشیم خدا با ما سخن میگوید، اما حداقل نفس سرکش من آنقدر از ایمان من قوی تر شده که نمیگذارد صدایش را بشنوم. ولی همین نفس، ناتوان است از گرفتن گوش های من وقتی که در صور می دمند که آن روز روز سختی است.
خیلی وقتها واکسن ویروس نفسمان را هم داریم اما شاید حسن روحانی وجودمان جلوی تزریق آن را به ایمانمان میگیرد و عاقبت سفر در بیراهه به سمت آتش را بیشتر دوست داریم و صدای خدا را نمی شنویم و حتی عاقبت نشنیده گرفتنمان را هم میدانیم و به جای نفس، خودمان دست روی گوشهایمان میگذاریم.
بسم الله الرحمن الرحیم
محرم اول دور از مسجد الزهرا(س)، مسجد امام سجاد(ع) طرشت، شاید مسجد جامع امام سجاد(ع) ، دعواهایی که بود ، پیرمردهایی که قهر کرده بودن و نبودن، بی پولی و کمبودن امکاناتی که دست رو برای کار کردن بسته بود، از نبود سیاهی و پرچمف تا نیود اسپیس و نور و همدم. همه اینا به کنار، مریضی مادر ، سختی های نبودن، تلخی های دور بودن از بچه ها از مسجد از حیات، کنایه ها از نبودنت و گلایه ها از کم کاریت و دلی که نمیخواست بگه... مجبور شدن و گفتن و کارهایی که عقب بود ، ابوالفضلی که باور نداشت عقب بودن رو، بسم الله گفتن مخالفت مسجدی ها با برگزاری! راضی کردنشون، مخالفتشون با برگزاری توی بیرون، راضی نشدنشون، ی تماس، جور شدن مقدار خوبی پول، خرید ها، طرح دکوری که باب طبع ما نبود، کتیبه نویسی با طرحی سخت، خیلی سخت، امانت گرفتن سیاهی، بن هایی که رسید، خرید پرچم و کتیبه ، خرید وسایل شام ، شب اول محرم، مداحی که کرونا گرفت، مداح هایی که باید بخونن، معین فر، حاجی زینعلی، دکوری که نصفه و نیمه رسید، شامی که از مبدا اومد و شد و الحمدلله...
کرونا، موج پنجم حرف های آقا شب چهارم ، هیئت ها رعایت کنن، وزیر کشور، رحمانی فضلی، هیئت در فضای بسته ممنوع، مخالفت مسجدیا، کله شق بازی، بردن مراسم بیرون، به زور رسیدن مراسم، نور و پولی که عجیب رسید، دعوای خانم ها ، سوتی مداح ها ، سرتیپی ، حاج اقا ، آقای کیانی، درخواست های مداحی بچه ها ، جمع کردن و پهن کردن ها ، ایستگاه صلواتی و ....
خداروشکر
بسم الله الرحمن الرحیم به برادر عزیزتر از جانم... بعضی از مکان ها حرکت می آفریند نه اینکه برای حرکت نیاز به جای خیلی خاصی باشد اما بعضی از اماکن به واسطه قیامهایی که در آن شده است ملکوتی از جنس قیام آن را فراگرفته و انشاءالله که قیام قلم من نیز جز به مستقیم طی نکند... سرعت بالاست، میدانی که چقدر گذشت از آن شبی که سه مزار شهید گمنام را زیارت کردیم؟! یا از اولین شبی که با هم بحث کردیم که چرا اصلاً مسجد و کار مسجدی؟! به یاد داری اولین جنگمان را و اولین گیرهایی که بهم دادیم؟! چقدر گذشته از خوابی که پایانش نزدیک است؟! برادرم عمر رفاقتمان شاید کوتاه باشد و به سه سال به سختی برسد اما هر دو می دانیم که دستمان را مادرمان در روز ازل در دست هم گذاشته و قطعاً لحظه به لحظه بودنت را در این خواب، درکنارم شاکر خواهم بود... روسیاهم از نداری هایم... شرمنده ام از کم کاری هایم که قطعاً کاستی از جانب من، سرعت رشد تو را کم کرده و من بارها مدیون تو شده ام... نفس سرکشی که دارم و ضعف ایمانی که مضافا آنچه از خیر که از جانب خدا بود را به تاخیر انداخته و یا قطع وصل کرده است... به امام الرئوفی که اکنون در خانهاش به کرمش بار یافته ام قسم میخورم که کلمهای به تعارف نیاورده ام، عزیزتر از جانی و من هم شرمنده... شرمنده ی آنچه که باید میشدی و نتوانستم که برایت فراهم کنم... اما چند خطی از حدودم تجاوز کنم و پیشتر از آنکه عیوب خودم را از نظر بگذرانم، به بودن تو قلم برانم...
الحمدلله که خواب بودن این خواب را فهمیده ای و رسم جهاد را برگزیده ای...هر وقت که توانستی سجده شکر به جا بیاور که لیاقت نفس نفس زدن در چنین مسیری به تو داده شده است؛ اما به تو بگویم که تویی که اکنون برچسب مجاهد را برخود زده ای و ملائک عالم تو را به اهل جهاد می دانند، بدان که کار را برخود تنگ گرفته ای... برادرجانم،آنکس که لباس رزم را به تن کرده دیگر برابر با آن مقیم شهر و آنکسی که فقط در میدان معرکه زندگی می کند برابر نیست که تو اکنون در کانون توجهی، تویی که میتوانی فتح و نصر خدا را جاری کنی و تویی که میتوانی افواج ناس را که در بیخیالی سیر میکنند به مسیر هدایت وگسیل کنی و اگه نکنی کم کرده ای و باید پاسخگوی تمامی آن آدمهایی باشی که منتظر نصر و فتحی از جانب خدای تو بوده اند تا حرکت و الحاقشان به صراط مستقیم آغاز شود... خواب شیرینی دارد و کابوس هم، سرعت گذرش هم بسیار بالاست، بالاتر از آنکه حتی لحظه ای درنگ را جایز کند، تو حدیدی هستی که میل به شمشیر شدن دارد، تک تک آتش و آزمایشهای زندگی است را وسیلهای بدان که صیقلی تر کنی دلت را و هر حفره و رخنه ای غیر از ایمان در دلت داری با اتصال به آب آن جریان کوثر و ساقی آن حوض برطرف نمایی... آنگاه این شمشیر حاج قاسم؟؟ نورش عالم تاب می شود و غیر ایمان را تاب تحمل نور نیست، چرا که اهل ظلمتند، و آنگاه است که میتوانی به آرزویت برسی و به دست ترین شقی ترین آدم های عالم کشته شوی و ضربه نهایی خوابت را با جانت که آنوقت قطعاً شمشیری مناسب دست امام زمان(عج) شده است بر پیکره ی کفر بزنی و لباس رزمت را کفن برگزینی...
و آنگاه که چشم از خواب می بندی در بین دستان حجتالله باشی و آنگاه که بیدار می شوی در پیشگاه مادرمان زهرا... اما برادرجان... به یاد داشته باش که این خواب بس فریبنده است و بسیار خسته و هلاک کننده، اگر مهار نفس خود را در دست نگیری میتوانی به جای شجره طیبه، درخت خبیثی باشی که تا ابد الدهر مورد لعن اهل لا اله الا الله واقع شوی... هیچ خوابی ارزش از دست دادن بیداری را ندارد... و فکر نکن که انقدر بد و خبیث شدن عجیب است، که شاید به گفتن حرفی به باطل که حقی را بپوشاند و نگاهی که تیری به قلب امامت باشد و یا استماع سخنی که روحت را خسته از حرکت کند و یا خوردن لقمه ای، فقط یک لقمه که کر و کور کند تو را و انقدر دور شوی که وصو ساخته با نیت قربت به خدا، سر حسین جدا کنی... عزیز برادرم... هیچ عملی را هرچند کوچک، هر چند ناچیز را دسته کم نگیر که انبار کاه را جرقه ای کافی است... یادت باشد که رنجش از دوستان کند کننده ی حرکت است و سخت کننده ی مسیر، مصلح بین باش و التیام دهنده رنج... اگر در قیامت تک عصاره ای برای ارائه داشته باشم آن تویی که برایت گریسته ام و خندیده ام؛ خواندهام و گفتهام؛ قیام کردهام و توسل جسته ام... فکر نکن حیاتت فقط مال خود توست که قیامت برادر کمترینت را نیز در بر دارد... پس به نام قائم آل محمد قیام کن و قیام کننده بپرور و قائمان عالم را یاری کن و بیدار شو که لشگر صالحین منتظر ملحق شدنت به بهشان هستند... باشد که دست مرا هم بگیری و با خود ببری...
20 دی 99