داستانک - یکم
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
تا به حال در داستان های اساطیر از شیشه ی عمر چیزی شنیده ای؟ اگراز آن کم شود، عمرت کم شده، اگر از دستت بیافتد و بشکند، جان از دست میدهی و اگر تمام شود ، تو هستی که تمام شده ای...
درون پیاده روی شلوغ در میان ازدحام ها و رفت و آمد ها ایستاده، آدم ها هرکدام از کنارش رد می شوند، سردرگم است، نمی داند چه می کند. به هر کسی نگاه می کند بر ابهام و پرسش هایش افزوده می شود.
پشت سر مردی که مشغول شمردن دلار هایش است و انگار از زمین و زمان جدا شده، دوستش را می بیند با لبخندی مضحک بر لب، چشمانی سرخ ، و گوشی موبایل در دست. دوستش با اشاره چشمی او را به سمت خودش میخواند، قدمی برداشت ، لبخند مضحکانه در حال سرایت بود، ناگهان ضربان قلبش بالا می رود، دهانش خشک شده و چشمان گرد شده اش روی شیشه ای که در دستش بود قفل شد...
آن چیزی که درون شیشه بود، از کمی قبل تر، کمی کمتر شده است، که آن موقع هم که نگاهش کرده بود فهمیده بود از کمی قبل تر کمی کمتر شده است ، آن وقتی که کمتر از کمی قبل تر ....
نفس به سختی راه را به سمت شش هایش پیدا می کند، به شیشه های در دست عابران خیره خیره نگاه می کند، پیرزنی که رد شد، چیز زیادی ته شیشه اش نیست، اما راضی است ، شاید به گونی روی دوشش مربوط است!
نگاهش از دور به معلمش می افتد که دوان دوان دارد نزدیک می شود، شیشه را گردنش انداخته تا دست هایش آزاد شوند. تند تند دارد گونی اش را پر و پرتر می کند... پر یعنی آکنده، انباشته، جعودت، سرشار، لبالب، لبریز، مالامال... لبخندی زد. راضی به نظر نمی رسید به همان سرعتی که نزدیک شده بود داشت دور میشد. کیسه معلم را که خوب ورانداز کرد، دید پر پر است و هی پرتر می شود، پر به هریک از ساقههای توخالی با کرکهای نازکی روی آن که پوشش تن پرندگان و وسیلۀ پرواز آنها میباشد می گویند... به دقت که کیسه را ور انداز می کند، سوراخی به بزرگی یک کف دست کشف می کند. سوراخی به شدت گرسنه که هرچه در کیسه ریخته شده را بلعیده است. قصد سیر شدن هم ندارد... بیچاره آقای معلم...
دوباره شیشه اش را می بیند، کمتر از قبل شده است،قبلی که خودش کمتر از قبلش بود، قبلی که ...
قلبش دارد از سینه بیرون می زند، می خواهد فریاد بزند. تاب این فشار و سرعت طبش را ندارد. می خواهد بی ایستد! نفسی تازه کند و دوباره شروع کند...
لبخندی مضحک جلوی چشمانش ظاهر می شود، آشناست، دماغ به دماغ او ایستاده و با آن چشمان سرخش نگاهش می کند، با همان لبخند مضحک ، گوشیی در دست و شیشه ی عمری ....!
.
.
.
شیشه عمر دوستش نگاهش را به خودش منگنه کرده، زبانش انگار مهر و موم شده و از دهانش صدای جز اصواتی نامفهوم خارج نمی شود. هیچ چیز ته شیشه دوست بجز چند قطره نمانده است، سرش را که بالا می اورد به چشمان سرخش نگاه میکند، ایندفعه لبخند مضحکانه بیشتر آزارش میدهد. با چشم به دنبال کیسه او میگردد، کیسه اش نیست، کاش می دانست که دوستش چند روز پیش که داشته با گوشی اش آخرین مرحله را رد میکرده، همان کیسه ی خالی را هم جا گذاشته، لبخند مضحک هنوز گوشه لبش هست.... تکانش می دهد، با اون صحبت می کند ، دعوا میکند ، هرچه می کند نمی شود که نمی شود ... با همان لبخند مضحکانه جند قدم جلو می رود، قطرات آخر شیشه هم ناپدید شده اند....ناگهان از حرکت میاستد و ، دیگر تکان نمیخورد ...
این چند لحظه ای که مشغول بیدار کردن دوستش بود، احساس سنگینی در پشتش کرده بود، الان متوجه کیسه اش شده که سنگین تر شده... راه را یافته...
مسیر را پیدا کرده... مسیر را پیدا کرده است انگار، ثانیه به ثانیه ، پیز های جدیدی برای پر کردن کیسه اش پیدا میکند و حتی لحظه ای بی دلیل نمی ایستد... اصلا حس حس باخت ندارد... دوست دارد خدا از او راضی باشد... عجب عمر با برکتی می شود....
پ.ن : روح دوستش شاد... خدا اورا ببخشد...
سلام
همین الان که این داستانک رو خوندم به کیسه من هم چیزی اضافه شد ((: