سوره نوشت _ امیرعباس شفیعی _ امامزاده!
بسم الله ذی المعارج
امامزاده!
قراره خاطره بنویسم...
خاطره از کی؟! از چی؟!
از فقر در برابر خالق که قطعا مخلوق در برابر غنای خالق همیشه فقیره...
قاری داشت قرآن میخواند و یه عده با لباس سیاه دور یه مزار تازه که هنوز سنگ قبر هم نداشت نشسته بودند و گریه میکردند، آن طرف امام زاده خانوادهای نشسته بودند و بر سر مزار فاتحه میخواندند...
پنجشنبه بود و امام زاده لبریز بود از آدمهایی که برای فاتحه خواندن یا پخش خیرات برای اموات خود آمده بودند و من هم همیشه از خیرات ها استقبال میکردم!
امام زاده رو به تازگی بازسازی کرده بودند و خیلی کنجکاو بودم تا بدانم داخل امام زاده چه تغییراتی کرده است. از فرصت استفاده کردم و تا خانوادهام بر سر مزار پدربزرگ و سایر بستگانمان فاتحه میخواندند من هم سری به امام زاده زدم. بچه که بودم فقط داخل امام زاده میشدم و نه دعا و نه زیارتی میخواندم؛ اما اینبار بر خلاف گذشته یه زیارت مختصر خواندم و تا خانواده فاتحه هایشان را خواندند من هم زیارتی کردم و آمدم بیرون...
نزدیک غروب بود و نور قرمز رنگ خورشید چشم را اذیت میکرد؛ بعد از زیارت تا چند دقیقه ذهنم درگیر بود و دائم به این فکر میکردم که ما که همه خواهیم مرد و سرنوشت همه ما بازگشت به سوی خدا است؛ پس اگر اینگونه است چرا عدهای دائم پی قدرت و ثروت هستند؟! مگر به دست آورد قدرت و ثروت در رسیدن انسان به خداوند تاثیری دارد؟! مگر غیر از این نیست که خداوند نامحدود است و ما محدود؛ پس چرا ما در این دنیا دنبال نامحدودیتی باطل هستیم که فقط از نظر اهل دنیا قدرتی بینهایت است درحالی که در نظر مومنان و متقین وهمی پوچ و بیهوده نیست...
اینجا بود که کمی فقر مطلق خودم را در برابر خداوند درک کردم و تصمیم گرفتم دنبال نامحدودیتی بروم که بی مثل و مانند است، همان که خالق است...!
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته