نامربی نوشت _ به دستور نفس
بسم الله
با کلی شوق و ذوق ساختم ، با وضو بودم و دلتنگ امام زمان ، خودم میدانستم که زیاد نمی دانم و با این دانسته ها چیز دندان گیری برای پیشکش گیر نمی آید....
ساخته شد ، برای نوشتن متن و خواندن و کلیپ کردنش کمتر از نصف روز وقت گذاشتم ؛ خودم خوشم آمده بود...
برای دو نفر از بزرگ تر هایم (الحمدلله که بزرگتر زیاد دارم) فرستادم با چند نقد و پیشنهد به اصلاح خوششان آمده بود و تعریف کردند ، بگی نگی توی دلم داشت قلقلکی شکل میگرفت...
گذاشته شد داخل کانال هییت و گروه هایی که داشتیم ، تعریف ها بود که از چپ و راست سرازیر میشدند ، هر چند که گیر هایی هم در این بین به گوش میرسید که اگر آنها نبود احتمالا داشتم در خوشی شنا میکردم...
بزرگ تر ترم زنگ زد ، برای کار دیگری بود ، از او پرسیدم که چگونه دیدی شاهکار هنری ام را ، می شناختمش ، خیلی توقع تعریف دل انگیزی از او نداشتم ...بعد از حدود یک ربع صحبت ، من مانده بودم و یک نفس باد کرده که ترکانده شده بود ، آن هم به شکلی بی رحمانه...
اما نفس پررو تر از این حرف ها بود ، مدام تعریف هارا یادآوری میکند ، اما ندایی درون سر میگوید که اف بر تو که قرار حرف زدن از امامت را به حدیث نفس خودت و مجموعه ات تبدیل کردی....
با خودم میگویم که ای کاش میشد مانند آوینی سوزاندش...
خوشبحالت سیدجان که عاقبتتت به خیر شد ، خوش بحالت که مانند من نبودی ، منی که اکنون که مینویسم نیز در بند نفسم ، حتی تک تک این کلمات را نیز نفسم بر من میگمارد که بنویسم ، که آری تا بخوانند و بگویند که چقدر نفسم را خار کرده ام...
سید جان مرا از این بند آزاد کن....
آیا این ها را میخوانی اصلا....؟!