زبر الحدید

رَبِ‌ إِنِّی‌ لِمَا أَنْزَلْتَ‌ إِلَیَ‌ مِنْ‌ خَیْرٍ فَقِیرٌ

زبر الحدید

رَبِ‌ إِنِّی‌ لِمَا أَنْزَلْتَ‌ إِلَیَ‌ مِنْ‌ خَیْرٍ فَقِیرٌ

زبر الحدید

زمین بازی بچه های مسجد...

آخرین مطالب

نویسندگان

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مربی نوشت» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

کمکم کن...قسمت اول...


کم کم از سرخی آسمان کاسته میشد و ابر های خاکستری و تیره ، پهنای آسمان را پر می کردند. درهایی آرام آرام بسته میشد، که چیز سیاه و درهم و مبهم به سرعت به زمین آمد و محکم بر سر کسی خورد! اما طرف انگار ههیچ حسی نداشته باشه راهش را کشید و رفت! انگار نه انگار که چیزی بر سرش خورده است.
آن که به زمین آمد شبیه به انسان بود؛ نه فرشته؛ شاید هم شبه بود؛ شاید هم موجود دیگری بود ! هرچه بود رفتن آن مرد را با حسرتی آمیخته با خشم نگاه میکرد. رو به آسمان کرد و به تماشای نورهایی که در آسمان بالا و بالاتر می رفتند، ایستاد. از دیدن آنها سیر نمیشد و به حالشان غبطه میخورد. یادش آمد، کمی پیش ، با چه شوقی با آنها همراه شده و به آسمان پرکشیده بود.
حالا جا ماندن آز آن کاروان نورانی برایش خیلی دلگیر و سنگین بود. چقدر دلش هوای پریدن داشت به آن سوی ابر ها وهمراهی با فرشته های زیبا..
چقدر خجالت کشیده بود وقتی که به او و خیلی های دیگر اجازه رفتن نداده بودند. چقدر دلش گرفته بود. چقدر خواهش کرده بوداز دربان ها که اجازه بدهند کمی بالاتر برود؛ ولی آنها با مهربانی غم باری گفتند: اجازه نداریم. فقط به او دلداری داده بودند و گفته بودند :«تقصیر تو نیست. صاحبت بی خیال و بی قید است و تا وقتی کارش را درست انجام ندهد؛ تو نمیتوانی بالا بروی.


فکر میکنید که جریان چیه...؟

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۸ ، ۱۹:۳۰
گجله ابن مربی